گوشی زنگ خورد و نگاه کردم. شمارهی مامان بود، مادرم که مدتهاست صدایش را نشنیدم، شاید خدا خواسته بود یکبار دیگر صدایش را بشنوم!
چشمانم را بستم، قلبم به تندی میزد، یعنی چه چیزی میخواست بگوید، میدانستم دعوایی نمیخواهد بکند، هیچوقت نمیکرد، همیشه مهربان بود، حتی در اوج عصبانیت!
شاید دستهایم میلرزید، نمیدانم، اما پاهایم را که حسنمیکردم!
گوشی زنگ میخورد، روی گوشی نوشته بود مامان!
چهرهاش را در ذهنم تصور کردم و دکمه گفتگو را زدم.
صدای خواهرم بود، گوشی اش را گمکرده بود و چون کار فوری داشت با گوشی مامان زنگ زده بود!
مادر مدتهاست که به مهمانی خدا رفتهاست! مدتها و من هنوز نتوانستهام باور کنم که: کُلُّ نَفْسٍ ذَآئِقَةُ الْمَوْتِ ...: همه کس مرگ را میچشد (عمران/185)
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 90/3/9 - 11:30 ع : : : نظر